اندر حکايت خفاش بودن

رويا قلی پور
roya_ghp@yahoo.com

شدم يه خفاش درست و حسابی. ولی نه. اگه بهم بگيد بالات کو دستم رو می شه. ولی می تونم که بگم خفاش صفت شدم. شب از نيمه که می گذره انگار که ساعت فعاليت من هم شروع می شه. هی! فکر بد نکنيد. منظورم اينکه چطور آدمهای معمولی به معنای کسانی که مثل من مرض شب بيداری ندارند وقتی ساعت هشت يا نه صبح از خواب بيدار می شن پر از انرژی برای شروع زندگی هستند٬ برای من از ساعت ۱۲ شب اينجوری. کوکه کوکم. ولی خوب اين ساعت چيکارا می شه کرد؟ انتظار نداشته باشيد نرمش کنم و بعدش برم بيرون سراغ کارهای روزانه و مدرسه و خريد و از اين جور چيزها. آشپزی و تلويزيون و موزيک با صدای بلند هم که اين وقت شب اصلاْ نمی طلبه. تو رو خدا باز هم فکر بد نکنيد. خيلی بخوام دست از پا خطا کنم يه دونه سيگار می کشم يا يه نصفه انس ويسکی می خورم. همين و همين. من خودمو روشنفکر و آدم چيز دونو از اين جور اراجيف نمی دونم. اين وصله ها به ما نمی چسبه. هر چند بعضی اصرار دارند که چون دو تا دونه شعر تو زندگيم گفتم و يه جمله از روی فکر که نه بيشتر از روی احساسات با چسب قطره ای هم که شده با اين جور چيزها ما رو چل تيکه کنن و بعدش هم از بغلش هر چی دلشون خواست بارمون کنند که زکی روشنفکر جون! ولی عيب نداره ما که خودمون می دونيم هيچ پخی نيستيم و عمراْ هم نمی خوايم که باشيم به قوله ترکه مگه خر چشه! اينا رو گفتم که اگه بعدش آوردم که از برنامه های بزم شبانه يا همون خلوت شارژ شده شبانمون يه کتابکی می خونيم و يه شعری زير لب زمرمه می کنيد نگيد اوهو! طرف جلب توجه می کنه! ما بی تقصيريم والا! اصلاْ تقصير بابامه که ما رو خوره کتاب کرد و بهمونم نگفت چی از توی اين همه کتاب و کاغذ بيرون بياريم که لااقل آدممون نکرد درست حرف زدن هم نه درست راه رفتن يادمون بده. کاريه که شده. می خونيمو بدجور هم می خونيم ولی تا ابد الدهر هم می دونيم که عاقل بشو نيستيم. تازگی ها تفريح اضافه بر سازمان هم پيدا کردم. تو همين نصفه شبا لباس اتو می کنم! می پرسيد اين ديگه چه تفريحيه ديگه؟ اخه شما که نمی دونيد چه تخيل پروری می کنم باهاش. ای بابا بازم فکرتون به جاهای بد کشيده شد. بابا به کی قسم بخورم ما اهلش نيستيم. دروغ چرا. هستيم ولی در حد بخور و نمير. ولی بگم چه بازی فکری که با اتو کردن می شه کرد.هر چروکی را که صاف می کنم خيال می کنم يه قسمت از چين و چروک مغزمه.آخ عجب حالی داره.فکر کنيد اين مغز تا خورده و بيريختو اگه تخته تخت بشه چی می شه. فکر کنم يه کيلومتری پهناش درآد. شايد هم بيشتر.اونوقت پهنش کنی جلوی آفتاب. لامصب از بس هوا نخورده و نور نديده داره پوک شده. با شيش ميليارد مغز پوک آبگوشت خوبی می شه درست کرد ولی دنيای خوبی هرگز. اينم منطق منه. اگه اشتباه می گم بزاريد به پای پوکی مغزم.خلاصه که ما تا صبح مشغول کارهای دری برای هستيم.يکی از رفيق رفقا می گفت: تو عاشق شدی. واسه اينکه شبا خواب ندارم می گفت.نمی دنم خفاش ها هم عاشق می شن. اصلاْ شب مجال يا همون مقال عاشق کشيه. شايد هم شدم. ولی خودم که خبر ندارم. بايد از خودش پرسيد. از خود يارو. هر کی که هست خوب تو کيسه ما گذاشته. لااقل قدرت تخيل شبانه ما رو که انگولک می کنه. نمی گم جای ديگمو. يه خورده فکر می کنم. آره بابا ما هم فکر می کنيم. نگاه نکن اينقدر پوکه. يکی دوزاری توش فکر ريختن. فکر می کنم می بينم چه کسی بهتر از خودم. آدم خيلی که هنر کنه می تونه خودشو بدوسته. ولی خوب از ماچ و بوسه خبری نيست. عيب نداره. چيزی که از کف نمی ديم. يه چيزی هم ذخيره می کنيم واسه روز مبادا. اصلاْ چی شد حرف عشق و عاشقی وسط افتاد. خفاش ها که اين حرفا سرشون نمی شه. مخصوصاْ اگه مغزشون هم پوک باشه. اگه اصلاْ مغزی هم اين وسط باشه. ديگه بگم شبا چيکار می کنم؟ نقاشی. صورت جنازه سوسکهايی و که تو بچه گی می کشتم. شايد به خاطر اينکه از عذاب وجدان فرار کنم. نمی کشتم که. اول يه دونه يواش با لنگه کفش می زدم تو فرق سرشون. بعد خورده خورده و خيلی ظريف اين کارو تکرار می کردم و عجب کيفی داشت می ديدی دست و پا می زنن و وول وول می خورن. بعد که ديگه داشتن نفسای آخرو می کشيدن چنان محکم می کوبوندم تو سرشون که مايع غليظ چندش آورشون که هيچ وقت هم نفهميدم چی چی شونه تا يه متر پخش می شد اطراف. بعدش يه تيکه کاغذ بر می داشتم و می انداختم روی سوسکه و با غيظ کامل کاغذ و فشار می دادم تا به خيال خودم جسد رو تيکه پاره کنم که هويتش مشخص نشه. اونوقت ديگه لازم نبود نگران کالبد شکافی و شناسايی قاتل باشم. حالا همین لاشه ها شدن سوژه نقاشی های من در شبهای به بی خوابی نشسته . خدا رحمتشون کنه. قبر که ندارن نور بهش بتابونه. بعضی از شبها هم می افتم رو دور نوشتن. از غم بی خوابی بگير تا طرز تهيه کوفته تبريزی برای دوست و همکلاسی سابق. بعضی وقتها هم مثل امشب قافيه به تنگ می افته و شاعری که من باشم به گه خوردن. زيادی و يا غير زياديش قابل اندازه گيری نيست. ولی رنگش چرا. سياه مايل به زرد. همين الان تلفن زنگ زد. ساعت سه نصفه شبه. طرف يا مخش گوزيده - همپای مخ من- يا می خواد برای قرص خواب آور بازاريابی کنه. رو که نيست. عمامه ملاست. سه ساعت واست پرچونگی می کنن. هر چی هم وسطش بگی بابا بی خيال ما نيستيم دوباره شروع می کنن به زروزور. ما هم وسطاش به زبون خودمون که اونها حاليشون نيست دو سه تا فحش خارمادری به سبک چاله ميدونی ها بهوشون ميديم تا دلمون خنک شه.خوب می گيد چيکار کنم. اينجاها خاکشير پيدا نمی شه. ولی خاک قبرستون و فلان شير تا دلتون بخواد. مملکت غربت چنان جادويی و افسانه ای که انسان رو به طرفه العينی خفاش می کنه. البته چيزهای ديگه ای هم می کنه. يعنی بلده. طرف اينکارست. دست کمش نگيريد. من خبر ندارم. منو که فعلاْ تا به اين جای کار فقط زورش رسيده خفاش کرده. ما بقی شو خدا به خير کنه. ما حالا حالاها اينجاييم و وقت برای تکامل و تغيير زياده. فقط بايد آقا تا اون زمان ما رو نطلبه! ولی چرا. عجب حلال زاده ای. همين الان الان داره يه اتفاقاتی می افته. بدجوری سريع عمل می کنه. تقصير خودمم هست بايد يه خورده کمتر آت و آشغال می خوردم. ما رفتيم. خدا قسمت شما هم بکنه.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31987< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي